یکتایکتا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

یک تا بی نهایت...

سه نفری

1391/5/20 11:18
نویسنده : باران
893 بازدید
اشتراک گذاری

بیتا زنگ زد که برویم عکس های یکتا را انتخاب کنیم.آن هم نه "دوتایی" که "سه تایی"!!..بله داری قاطی ِ آدم ها می شوی بچه...داری یک نفر حساب می شوی بچه...داری دونفره ها را سه نفره می کنی بچه...حواست هست؟...تو نشستی روی پای من و کوچه به کوچه دنبال جای پارک گشتیم.این که چه طور با آن بار و بندیل و جای پارک بیست سانتی و این بغل و آن بغل کردن ِ تو پیاده شدیم بماند.بیست بار آمدی بغل ِ من و بیست بار رفتی بغل ِ بیتا تا بالاخره پیاده شدیم!!..بعله عزیزکم ما مادر و خاله ی دست و پا چلفتی ای هستیم.از اعترافش هم نمی ترسیم.

خوابیدی مثل عروسک و ما به سختی از میان آن همه عکس ، هفت تا انتخاب کردیم.

تو شیر خوردی و سیر شدی و ما ماندیم و بیتای هنوز گرسنه.خدا بیامرزد پدر ِ ساندویچی ها را.همبرگر خریدیم و نشستیم توی ماشین.مامان هم رانندگی می کرد ،‌هم ساندویچ می خورد هم نوشابه می خورد هم با من حرف می زد ، هم آن وسط ها بابا امید زنگ زد...و خلاصه هرکاری که فکرش را بکنی همزمان انجام می داد.من؟..هم تو رو بغل کرده بودم ، هم خم شده بودم توی کیفم دنبال آیپاد می گشتم تا از صحنه ی موجود عکس بگیرم...هم با تو حرف می زدم...هم با بیتا !..و خنده دارترینش وقتی بود که توی سربالایی صندوق عقب هم یک دفعه باز شد!!!...اگر فکر کردی ما از زور خنده توان این را داشتیم که پیاده شویم و صندوق عقب را ببندیم...سخت سخت سخت در اشتباهی.خدا نگیرد از ما این رهگذران مودب را.که به اولین آقای "مناسبی" که رسیدیم پنجره را دادیم پایین و با دیدن ِ صحنه ی خر در چمن ِ ما ،‌خودش فهمید که باید چه کند.

...

لم دادن ات به من و بیرون را تماشا کردن را با هیچ چیز توی دنیا نمی شود عوض کرد نخودک."ه" دو چشم ِ من...پنج ِ‌فارسی ِ‌من..( این ها کلمه هایی بود که از دهنم می پرید و معلوم نبود چی بود...اما هر چی بود مامان و تو را می خنداند)

______________________________________________

پ.ن.1.برایم هدیه خریده بودی..یک هدیه اندازه ی یک دنیا.یک هدیه اندازه ی همه ی هدیه های دنیا...عکسش را خواهم گذاشت...ممنونم یکتا.کاش میدونستی که خودت بهترین هدیه ای

بعد نوشت : یک لحظه هم از خودم دورش نمی کنم.انگار همه ی لحظه های تلخ و شیرینی که با مامان و تو داشتم..خلاصه شده است توی بال های آن سنجاقکی که آرام آرام توی گردنم تاب می خورد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)