یکتایکتا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

یک تا بی نهایت...

زیبایی

همان طور که با بیتا حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای ام را که از هیجان می لرزد بلند می کنم و داد می زنم که :" نیست نیست...می شه بیاین نشونم بدین؟".مامان ات هنوز دارد حرف می زند ( حالا اصلا یادم نمی اید که چی می گفت! میدانی عزیزکم آدم ها بعضی وقت ها کر و کور می شوند.نه این که واقعا کر و کور باشند..اما گاهی آن قدر خوشحال...یا آن قدر ناراحت و غمگین..یا آن قدر عصبانی می شوند که دیگر هیچ نمی بینند و هیچ ...
26 دی 1391

اولین پاییز

به مامان بیتا مسیج دادم که" من دلم کُپُل میخواد". هنوز یک ثانیه هم از فرستادم مسیج ام نگذشته که مامان جواب می دهد. کاش این "سریع و فرز" بودن را از مادرت یاد بگیری ."سریع" بزرگ شوی.."سریع" چیز یاد بگیری..."سریع" بروی مدرسه..."سریع" دانشگاهی شوی..."سریع" دوست پسر پیدا کنی. مامان بیتا جواب داده که :"صدای اس ام اس که اومد گفتم بارانه! کپل قد کشیده..لاغر تر شده..بزرگ شده..اما رنگ موها و چشم هاش همونیه که بود.اجزای صورت اش عوض نشده..سایز پوشک اش شده 7 تا 18. آمار کافی بود؟..دلم سفر می خواد باهات" من هم زدم:" الهی من قربون همه ی اون اجزاش برم...می شه من بیام یه شب خونه تون با چاقاله بادوم بخوابم؟ بس که پرروام آخه" خب راست اش شما این روزها...
29 مهر 1391

دلتنگی

میدونی چند وقته ندیدم ات چاقاله بادوم ِ من؟...شنیدم که داری دندون میاری...شنیدم که داری بزرگ می شی.دل توی دل ام نیست که مامان و تو رو ببینم و سه تایی بشینیم و یه دل سیر حرف بزنیم... من و مامانت تازگی ها به یه آرزوی بزرگ رسیدیم.قول بده نخندی تا بگم.من دماغمو بریدم!!. خب بله این ارزوی همیشه گی من و مامان بیتا بود.خنده هم نداره!..آدم که به دو تا بزرگ ترش نمی خنده!.. آدم به آرزوهای دیگران نباید بخنده...هر چند اون ارزو به کوچیکی ِ یه دماغ باشه! می دونی شیرینی خامه ای ِ من...بعضی وقت ها آدم ها از چیزی که دارند راضی نیستند و این اصلا کار خوبی نیست!..ولی خب من و مامان بیتا کلا دنبال کارای بدیم!..تو یاد نگیر اما..تو یه روز بشین و ب...
9 مهر 1391

هندوانه

با رد و بدل کردن چند تا اس ام اس با مامان به این نتیجه می رسیم که بیایید خانه ی ما.دلم می خواست می پریدم بیرون و کلی خوراکی های خوشمزه برایت می خریدم اما چه فایده جوچه ی من؟...تو هنوز فقط و فقط شیر می خوری. از توی ایفون که می بینمتان لب هایم تا بناگوشم باز می شوند. مامان هن هن کنان چهار طبقه تو را می آورد بالا. از توی راه پله ها داد می زنم:" خسته شدی؟"..مامان با خنده می گوید: " آخه من یه هندونه دستمه..واسه همین خسته شدم!"...می خواهم داد بزنم که هندونه واسه چی خریدی که می رسید به طبقه ی چهارم. از خنده غش می کنم ." هندونه کوچولو"   مثل آدم بزرگ ها از همان اول نشستی روی مبل .یا به حرف های ما گوش دادی و سر تکان دادی..یا به درد و د...
20 مرداد 1391

سه نفری

بیتا زنگ زد که برویم عکس های یکتا را انتخاب کنیم.آن هم نه "دوتایی" که "سه تایی"!!..بله داری قاطی ِ آدم ها می شوی بچه...داری یک نفر حساب می شوی بچه...داری دونفره ها را سه نفره می کنی بچه...حواست هست؟...تو نشستی روی پای من و کوچه به کوچه دنبال جای پارک گشتیم.این که چه طور با آن بار و بندیل و جای پارک بیست سانتی و این بغل و آن بغل کردن ِ تو پیاده شدیم بماند.بیست بار آمدی بغل ِ من و بیست بار رفتی بغل ِ بیتا تا بالاخره پیاده شدیم!!..بعله عزیزکم ما مادر و خاله ی دست و پا چلفتی ای هستیم.از اعترافش هم نمی ترسیم. خوابیدی مثل عروسک و ما به سختی از میان آن همه عکس ، هفت تا انتخاب کردیم. تو شیر خوردی و سیر شدی و ما ماندیم و ب...
20 مرداد 1391

خواب ِ خانه ی ما

عکس های تو دوباره حاضر نبود...اما خب خیلی هم بد نشد..مامان که رفت عکاسی...من اومدم و نشستم صندلی ِ‌پشت ..و چه قدر حرف زدیم...و چه حرف ها زدیم ....از من حرف..از تو نگاه....از من حرف...از تو نگاه... چند جا هم...خندیدی..نمی دونم به چی...شاید به من و دردهام...به من و غصه هام...به من و دنیام... مامان که برگشت گفتیم بزنیم بریم پیش بابا.اون هم بی نقشه و بی آدرس و بی هیچ چیز.ولی خب سه تایی با هم بودیم.بعدا می فهمی که گاهی توی زنده گی...با هم بودن  توی راه...بهتر از بلد بودن ِ‌راهه. اگر فکر می کنی که توی راه مثل خانم های با شخصیت نشستی و بیرون رو تماشا کردی...نه خیر خانم! جنابعالی کل ِ بزرگراه رو گذاشتین روی سرتون برای دو...
8 خرداد 1391

آتلیه فلیک - 9 اردیبهشت 91

مامان آوردت آتلیه.جایی که به محل کارم خیلی نزدیکه.قرار بود خواب باشی تا خانم عکاس راحت از تو عکس بندازه.تو هم سنگ تموم گذاشتی و همه کار کردی...جز خوابیدن:)... دستت درد نکنه برای مچل کردن ِ من و هورا و بیتا و خانم عکاس:)) ...
12 ارديبهشت 1391