خواب ِ خانه ی ما
عکس های تو دوباره حاضر نبود...اما خب خیلی هم بد نشد..مامان که رفت عکاسی...من اومدم و نشستم صندلی ِپشت ..و چه قدر حرف زدیم...و چه حرف ها زدیم ....از من حرف..از تو نگاه....از من حرف...از تو نگاه...
چند جا هم...خندیدی..نمی دونم به چی...شاید به من و دردهام...به من و غصه هام...به من و دنیام...
مامان که برگشت گفتیم بزنیم بریم پیش بابا.اون هم بی نقشه و بی آدرس و بی هیچ چیز.ولی خب سه تایی با هم بودیم.بعدا می فهمی که گاهی توی زنده گی...با هم بودن توی راه...بهتر از بلد بودن ِراهه.
اگر فکر می کنی که توی راه مثل خانم های با شخصیت نشستی و بیرون رو تماشا کردی...نه خیر خانم!
جنابعالی کل ِ بزرگراه رو گذاشتین روی سرتون برای دو قُلُپ شیر! من هم گرسنه م بود...این قدر سر و صدا کردم؟!!
اصلا لازم نیست بگویم که چه صداهایی از توی این چند سانتی متر قد ِتو بیرون آمد تا شیر بخوری...
به هر مکافاتی که بود رسیدیم پیش بابا.کی از همه خوشحال تر بود...؟؟..معلومه تو!
بابا و مامان موقع برگشتن ، پیتزا خریدند و رفتیم خونه ی ما. ....
اولین باری بود که یک موجود این قدری...را توی خانه مان می دیدم...دم ِشما گرم که تمام مدت در این حالت بودین و حتی یک ثانیه هم حالتتون رو تغییر ندادین!!!خواب اومدی..و خواب تر برگشتی...
مطمئنم خواب هایت رنگارنگ تر از خانه ی ما بود..