اولین پاییز
به مامان بیتا مسیج دادم که" من دلم کُپُل میخواد".
هنوز یک ثانیه هم از فرستادم مسیج ام نگذشته که مامان جواب می دهد.
کاش این "سریع و فرز" بودن را از مادرت یاد بگیری ."سریع" بزرگ شوی.."سریع" چیز یاد بگیری..."سریع" بروی مدرسه..."سریع" دانشگاهی شوی..."سریع" دوست پسر پیدا کنی.
مامان بیتا جواب داده که :"صدای اس ام اس که اومد گفتم بارانه! کپل قد کشیده..لاغر تر شده..بزرگ شده..اما رنگ موها و چشم هاش همونیه که بود.اجزای صورت اش عوض نشده..سایز پوشک اش شده 7 تا 18. آمار کافی بود؟..دلم سفر می خواد باهات"
من هم زدم:" الهی من قربون همه ی اون اجزاش برم...می شه من بیام یه شب خونه تون با چاقاله بادوم بخوابم؟ بس که پرروام آخه"
خب راست اش شما این روزها هم خانه ی خودتان زنده گی می کنید و هم نمی کنید!..خانه ی شما یک جایی نزدیک ِ خانه ی بابابزرگ است.بابا بزرگ بعد از رفتن ِ مامان بزرگ خیلی تنها شد.بعدا که بزرگ تر شوی می فهمی که هیچ دردی به دردناکی ِ تنهایی نیست. برای همین است که شما بیشتر وقت ها پیش بابابزرگ هستید.
این اولین پاییز ِ زنده گی ات است.پاییز ِهزار رنگ...پاییز ِ پوشیدن بارانی و کلاه..پاییز ِعاشق شدن ها..پاییزی که چند سال بعد برای ات بوی مدرسه می دهد..
چه قدر داری زود بزرگ می شوی و ما انگار به گرد ِ پاهای تو هم نمی رسیم...
تو این روزها این شکلی ژست می گیری...
این شکلی تعجب می کنی...
و این شکلی ریسه می روی..